بهترین معلم

بهترین معلم

علمی فرهنگی مذهبی
بهترین معلم

بهترین معلم

علمی فرهنگی مذهبی

اشعار شهادت نوحه و مدح حضرت زهرا سلام الله علیها

 این اشعار از شعرای مختلفه و بعضیهاشون شاعرشون مشخص نبود یاس کبود

عشق من! پاییز آمد مثل پار
باز هم، ما باز ماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما
گُل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق یاس، مشکى پوش بود

یاس بوى مهربانى مى‏دهد
عطر دوران جوانى مى‏دهد

یاسها یادآور پروانه‏اند
یاسها پیغمبران خانه‏اند

یاس ما را رو به پاکى مى‏برد
رو به عشقى اشتراکى مى‏برد

یاس در هر جا نوید آشتىست
یاس دامان سپید آشتىست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که مى‏خندید؟ یاس

یاس یک شب را گُل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روى صبح پرپر مى‏شود
راهى شبهاى دیگر مى‏شود

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

 


یاس را آیینه‏ها رو کرده‏اند
یاس را پیغمبران بو کرده‏اند

یاس بوى حوض کوثر مى‏دهد
عطر اخلاق پیمبر مى‏دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه‏هاى اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
مى‏چکانید اشک حیدر را به چاه

عشق محزون على یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک مى‏ریزد على مانند رود

بر تن زهرا، گل یاس کبود

 

 

 

 

 

 

 

 

 

کابوس یک رویا

کابوس یک رویا، در سرخی گرداب این شب ها

تصویر یک کوچه

تا انتهای غربت دنیا

در امتداد تنگِ آن کوچه

تصویر دست کودکی در دست مادر بود

تنها تر از تنها

وقتی هوا تاریک و روشن بود

چشمان کودک سایه ای را دید

در سینه قلب کوچکش لرزید

وقتی که آن سایه

با چشمهایی بی حیا، نزدیک مادر شد

از آسمان چیزی شبیه یاس می بارید

ناگاه از اعماق دوزخ صیحه ای آمد

دستی شبیه داس بالا رفت

از رعد و برق بی نهیبی

تار می شد تار می شد، چشمان اشک آلود مادر

 

 

 

تنهای تنها

وقتی که آن کودک

با مادرش روی زمین افتاد

از لا به لای درزهای سنگی دیوار

اشکی به رنگ لاله می بارید

رویای خاک آلوده ی خو را

با آسمانی درد تا خانه

در سینه نهان می کرد

تنهای تنها

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زیر باران دوشنبه بعد از ظهر  
اتفاقی مقابلم رخ داد

وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد...

سیب ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد و غبار

قبلا این صحنه را...نمی دانم
در من انگار می شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت زین آه...

و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...

دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی کند پسرم...

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی(ع) گفت و از زمین پا شد

پیش چشمان بی تفاوت ما
ناله هایش فقط تماشا شد

****

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضه ی کیست

طرف کوچه رفتم و دیدم
در و دیوار خانه ای مشکی است

*****

با خودم فکر می کنم حالا
کوچه ی ما چقدر تاریک است

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...

 

 

بزرگ شده

 

چقدر برتن تو پیرهن بزرگ شده؟!

تن تو آب شده یاکفن بزرگ شده؟!

چوشمع چشم تورادیده باخودم گفتم!

چگونه شمع پس از سوختن بزرگ شده؟!

چگونه یک شبه موی حسن سفیدشده؟

چگونه یک شبه زهرا، حسن بزرگ شده؟!

شنیده ام که کنارت به سینه اش زده است

فدای اوبشوم سینه زن بزرگ شده

چقدر لاغروکوچک شده تنت اما

به حیرتم که کبودی تن بزرگ شده

بگو چکارکنم شانه برسرش نزنی

بس است یاس علی یاسمن بزرگ شده

درست بعدهمان روز امتحان زهرا

قضیه تو ودست بزن بزرگ شده

میان کوچه نبوده توراکمک بکند

ببین حسین تو بااین محن بزرگ شده

به کوچکی تن محسنت قسم زهرا

تو میروی وببین داغ من بزرگ شده

شاعر : مهدی نظری

 

زخم فدک

 

تمام اهل عالم دم گرفتند

به حال خانه ی ما غم گرفتند

که روزی روزگاری خانه ی ما

صفایی داشت آن را هم گرفتند

 کنون افتاده ناله در دل باد

و حتی آسمان هم ناله سر داد

نمی دانی چه شد در آن سیاهی

خودم دیدم که بین کوچه افتاد

 ز چشمش سیلی کین سو گرفته

که حتی از علی هم رو گرفته

خودم دیدم که مادر زیر چادر

دو دستی دست بر پهلو گرفته

 به قلب مادرم زخم فدک خورد

دل ریش پدر جانم نمک خورد

خرابم شد به سر انگار دنیا

که پیش چشم من مادر کتک خورد

کمی با درد و شبنم راه می رفت

و با دنیایی از غم راه می رفت

اگر چه دست بر دیوار می زد

ولی با قامتی خم راه می رفت

 

شدم این روزها غمخوار زهرا(س)

و مدیون سوال چشم بابا

همین الان حدود چند روز است

که می ترسم ببوسم صورتش را

 و دارد می رود از خانه کم کم

و چشمان پدر با اشک نم نم

و در زانوی او دیگر رمق نیست

به روی شانه اش دنیای ماتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آسمانی ترین

آسمانی ترین من امشب

آسمان را چه تیره می بینم

امشبی را چگونه تا به سحر

سر قبر ستاره بنشینم

 ای گلم خواب هم نمی دیدم

قاری ختم امشبت باشم

فاطمه جان چه قدر دشوار است

من پرستار زینبت باشم

 آسمانی ترین من امشب

آسمانت چه دیدنی شده است

حال و روز غریبی علی و

کودکانت شنیدنی شده است

 دائما پیش چشم خونبارم

صحنه درب و خانه می گذرد

چند وقتی است روزگارم با

گریه های شبانه می گذرد

 روضه خوان شبانه ی خانه

سوز دل های غربت حسن است

روضه اش دائما : کسی راه

کوچه را روی مادر ما بست

 

زینبت ، وارث دعای شبت

سر سجاده ات دعا می خواند

زیر لب ، زمزمه کنان می گفت

کاش مادر کمی دگر می ماند

 در دلها تمام ناشدنی است

باید اما ز تو جدا بشوم

می روم تا شبی دگر بانو

زائر تربت شما بشوم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

امشب به رنگ فصل خزان گریه می کنیم

هم ناله با زمین و زمان گریه می کنیم

 هر چند گفته اند که آرام گریه کن

اما بلند و ضجه زنان گریه می کنیم

 امشب که خانه ی دلمان غم گرفته است

مانند ابرهای روان گریه می کنیم

 هم پای کوچه های مدینه نشسته ایم

با روضه های تازه جوان گریه می کنیم

 تازه جوان و قد کمانی تعجب است

از غصه های قد کمان گریه می کنیم

 داریم پای روضهءتان پیر می شویم

اما هنوز از غمتان گریه می کنیم

 این خانهء غمی است پر از غربت بقیع

از داغ قبر های نهان گریه می کنیم

 آری دوباره بر سر سفره نشسته ایم

امشب برای مادرمان گریه می کنیم

 

 

 

خون است بهر سرخی رنگ پریده ام
 
ماهم ولی چو صحنه شب گشته نیلگون
سروم ولی به سان نهالی خمیده ام
سنگینی اش بهم شکند چرخ پیر را
بار غمی که من به جوانی کشیده ام
حتی اجل نکرد عیادت ز حال من
با آنکه دل ز عمر ، ز دنیا بریده ام
از دود و آه من شده گردون سیه ولی
با اشک خود ستاره به کهسار چیده ام
تشییع من دی شب و قبرم نهان ز خلق
از این طریق پردهدشمن دریده ام
نشنیده ماند ناله و فریاد و شکوه ام
من کز رسول ام ابیها شنیده ام
رنجی که از تحمل آن عاجز است کوه
بر جان و تن به حفظ امامم خریده ام
شش ماه ام شهید شدو پهلویم شکست
ز آن صدمه ای که از در و دیوار دیده ام
تاریخ شاهد است که من در ره علی
اول شهید داده و اول شهیده ام
بی دست و پای ((میثمم)) ای خاندان وحی
کر ابتدا ثنای شما بوده ، ایده ام

 

 

 

 

 

 

درد دل حضرت زینب سلام ... علیها

ای خدا صبر بده در غم بی مادر ی ام
سخت لبریز شده عاطفه ی دختر ی ام
مادرم کو که کِشد دست نوازش به سرم
یا مرا هم ببرد یا کند از غم بری ام
خانه داری شده کار من طفل معصوم
نیست ای مادر من تجربه ی مادری ام
زیر بار غم سنگین تو من می میرم
گر تسلی ندهی یا نکنی دلبری ام
فضه فکر من و فکر حسنین است ولی
من غم خانه نشین دارم و از خود بری ام
تربت مخفی تو هست همه دلخوشی ام
همه آرامشم این است که من کوثری ام
گل بستر نظرم را به خودش جلب کند
تا زیادم نرود زخم تو ای بستری ام
با نگاه در و دیوار شود پایم سست
پشت در زائر قبر پسر آخری ام
کاشکی رنگ در خانه عوض می گردید
من خودم سوخته از این در خاکستری ام
ای خدا شکر که بابا و برادر دارم
وای از آن دم که سر نیزه کند سروری ام
زیر خورشید سرت محمل بی سایه رود
تابشی کن که نبینند به بی معجری ام

 

زبانه آتش

از بــیـت آل طـاهـا آتـــش کــشــد زبـانــه 
گــوئـی شــده قـــیـامـت بـر پـا درون خــانــه 
برپاست شور محـشر از عـتـرت پـیـمبـر 
خـلــقـنـد مـات و مـبـهـوت از گـردش زمانـه 
اهریمنان نمودند خون قلب مـصـطفی را 
در مـنـظـر خـلایـق بـی جــرم و بــی بـهــانـه 
در پــشــت در فــتــاده امالائـــمـــه از پـا 
دارد فـغــان ز دشـمـن آن گـــوهــر یـگــانـه 
زیـنـب بـه نـاله گـویـد کـشـتـند مــادرم را 
ایـن یک ز ضـرب سـیـلی آن یک ز تـازیانه 
در خون فتاده زهرا چون مرغ نیم بسمل 
مـحـسـن فـتاده چـون گـل پرپر در آستانه 
در پشت زانـوی غم پژمان نشسته حـیـدر 
مانده حـسـیـن مظـلوم، حیران در آن میانه 
از نقش خون و دیوار پرسد ز حال زهرا 
وز زخــم سـیـنـه گـیـرد از مــیــخ در نشـانه 
دارد حــســن شـکـایـت از کـیـنـه مغیره 
ریـــزد ز دیـــدگـــانـــش یــاقـــوت دانـه دانـه 
بـا پـهـلـوی شـکـسـته، چون مـرغ بـال بسته 
زهـرا بـه خـون نـشسـته در کـنج آشیانه

حاج احمد دلجو

 

 

 

 

یار غمگسار

خدا! ز سوز دلم آگهى، که جانم سوخت

دلم ز فرقت یاران مهربانم سوخت

چو دید دشمن دیرینه، انزواى مرا

ز کینه آتشى افروخت کآشیانم سوخت

هنوز داغ پیمبر به سینه بود مرا

که مرگ فاطمه ناگاه جسم و جانم سوخت

امید زندگى و، یار غمگسارم رفت

ز مرگ زودرسش قلب کودکانم سوخت

دمى که گفت: على جان! دگر حلالم کن

به پیش دیده ز مظلومیَش، جهانم سوخت

به حال غربت من مى گریست در دم مرگ

ز مهربانى او، طاقت و توانم سوخت

گشود چشم و سفارش ز کودکانش کرد                           نگاه عاطفه آمیز او، روانم سوخت                                          چو خواست نیمه شب او را به خاک بسپارم                                از این وصیّت جانسوز، استخوانم سوخت

حسین فولادى

  گلستان بقیع

بس که پنهان گشته گل در زیر دامان بقیع
بوى گل مى‏آید از چاک گریبان بقیع
مرغ شب در سوگ گلهایى‏که بر این خاک ‏ریخت
از سر شب تا سحر، باشد غزلخوان بقیع
ناله‏هاى حضرت زهرا هنوز آید به گوش
از فضاى حسرت آلودِ غم افشان بقیع
گوش ده تا گریهی زار على را بشنوى
نیمه شبها از دل خونین و حیران بقیع
این حریم عشق دارد عقده‏ها پنهان به دل
شعله‏ها سر مى‏کشد از جان سوزان بقیع
از دل هر ذرّه بینى جلوه‏گر صد آفتاب
گر شکافى ذرّه ذرّه خاکِ رخشان بقیع
هر گل اینجا دارد از خون جگر نقش و نگار
وه چه خوش رنگ است گلهاى گلستان بقیع
بسته‏ام پیمان الفت با مزار عاشقان
خورده عمق جان من پیوند با جان بقیع
اى ولىّ حق، تسلاّ بخشِ دلهاى حزین
خیز و سامان ده به گلزار پریشان بقیع
سینه این خاکِ گلگون، هست مالامالِ درد
کوش اى غمخوار رنجوران به درمان بقیع
اى جهان آباد کن، برخیز و مهر و داد کن
باز کن آباد از نو، کوى ویران بقیع
چون ببیند هر غروبش مات و خاموش و غریب
سیلِ خون ریزد «شفق» از دل به دامان بقیع 

استاد بهجتی

 

دانه دانه

حالا برای اینکه برگردی به خانه
دیگر نداری هیچ عذری و بهانه
از بس مرا کردی عصای خویش آخر
تو از نفس افتادی و من هم زشانه
مردانگی کردی و با بال شکسته
پرواز کردی از کران تا بی کرانه
تسبیح بودی و علی سرگرم ذکرت
حالا ولی گشتی گسسته دانه دانه
فریاد یا فضه خذینیِ تو گم شد
در لابلای خنده های وحشیانه
تو سعی خود را واقعا کردی ولی حیف
این بار هم افتاده از دست تو شانه

مهدی پورپاک                                                                           سرسنگین                                                                 غصه ات ای ملک سوخته پر سنگین است
گریه ام روز و شب و شام و سحر سنگین است
کس زمن بعدِ تو بر صبر توقع نکند
بشکند چون که کمر، درد کمر سنگین است
بانویم، هست یقینم که ترا چشم زدند
وضع و حال تو بگوید که نظر سنگین است
با علی حرف بزن تا که نگویند به هم
با علی مثل همه فاطمه سرسنگین است
رمقی نیست که حرکت بدهی جسمت را
نتوانی بزنی بال که پر سنگین است
تک و تنها وسط راه رهایم نکنی
راهزن پر شده و بار سفر سنگین است
همه با دیدن روی تو چنین می گفتند
دست آنکس که تو را زد چه قدر سنگین است.           غلامرضا حق پرست

قرار بود

 

 زهرا تو قرار بود یارم باشی

 هر لحظه ی زندگی کنارم باشی
 حیدر وسط معرکه تنها مانده 
برخیز که باز ذوالفقارم باشی

   برخیز و توان بازوی حیدر باش
 در خانه دوباره بانوی حیدر باش
 از غربت من با خبری زهرا جان
 با پهلوی زخم پهلوی حیدر باش

 تو رفتی و خانه ام عزاخانه شده 
کاشانه ی من پس از تو ویرانه شده 
برخیز و بپرس : " آب خورده ست حسین ؟
 یا : " گیسوی زینبین من شانه شده ؟
 بعد از تو خرابی حرم را دیدم
 در قطره ی اشکم جگرم را دیدم
 انگار که دنیا به سرم شد آوار
 وقتی روی بازوت ورم را دیدم
 گل های روی پیرهنت کشت مرا 
نیلوفر روی بدنت کشت مرا 
با فضه که در کفن تو را پیچیدم 
خونابه ی روی کفنت کشت مرا 
 نقش ترک شیشه ی تو مانده به جا 
پرپر شدی و ریشه ی تو مانده به جا 
تو درس حمایت از ولایت دادی 
رفتی تو و اندیشه ی تو مانده به جا
شاعر : رضا رسول زاده

بای ذنب قتلت

این چـند وقتی که تـنم از کار مـانده

 بر شانه ات ای فضه خیلی بار مانده

 شرمنده ام دیگر دعا کن که بمیرم

 آقـای من بعد از پیـمبر خوار مانده

 فـضه دوباره سر بزن زینب نبیند

 خونـم گمانم بر در و دیوار مانده!!

 پیراهن تازه نیــاوردی مهــم نیست

 که چند رشته نخ روی مسمار مانده

 ناراحتم در خـانه ی خود رو گرفتم

 روپــوش روی صـورتم ناچار مانده

 طوری مرا پرتاب دستش زد به دیوار

 از من همین چشمان خیس و تار مانده

 مادر به قربانش حــســن از پا نیفتد ؟

 این چـند ماهه بــی غــذا بیدار مانده

 پایین نمی آید تبم یک ساعـتی هست

 دور سرم این پارچه ی نـمدار مانده

 شب شد دوباره عشق زهرا دیر کرده

 دنبال مـرهم کــوچه و بــازار مانده

 خوب میشناسم پــهــلوان خیــبرم را

 پیشانی اش در حسرت دستار مانده

 پر کرده ای از آب،ظرف هستی ام را

 دستان مــن از شــدت آزار مانده

 دل شوره دارم فضه از بازی تاریخ

 سینه شکــستن در پی آزار مانده

حبیب نیازی

 

 

 

 

 

 

 

 

فدای گریه ی

 فدای گریه ی خونین چشم بیمارت

چه سخت میگذرد لحظه های تبدارت

تمام شهر دعا می کنند جان بدهی

تمام شهر ندارند چشم دیدارت

کسی به خانه ما سرنمی زند دیگر

مگر به نیت سوزاندن دلِ زارت

پدر رسیده و در می زند ولی تنها

چگونه می روی این راه را پیِ یارت

دو دست روی زمین می کشی به جای نگاه

تو می روی و به سر می زند پرستارت

دوباره پهلوی تو درد میکند مادر؟

که سرخ تر شده امشب لباس گل دارت

برای نیم نفس هم نمیشوی آرام

که می دهد ترک کنج سینه آزارت

شاعر : حسن لطفی

 

بابا ببین             

  بابا ببین فدا شدنم را به پشت در               

روی زمین رها شدنم را به پشت در

 باور کن، این جماعت نامرد امدند                

پایان دهند، پا شدنم را به پشت در

 اما من از ولای علی دل نمی کنم                 

ثابت کنم فدا شدنم را به پشت در

 بی اذن امدند و مرا بی هوا زدند                 

دیدم حق ادا شدنم را به پشت در

 اتش بیار معرکه کارش گرفته بود      

 فهمید بر ملا شدنم را به پشت در          

حتی نفس نفس زدنم را شنیده است    

دانست مبتلا شدنم را به پشت در                  

 یادش بخیر بوسه گهت بود قامتم       

 حالا ببین تا شدنم را به پشت در     

گل بودم و بغیر خدا هیچکس ندید      

 ازغنچه ام سوا شدنم را به پشت در...

 

ابریست کوچه کوچه

ابریست کوچه کوچه، دل من ، خدا کند              نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است                 چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید                      شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند

با واژه های از رمق افتاده آمدم                            می خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد                     سینه سوخته، مادر صدا کند؟

مادر! دوباره کودک بی تاب قصه ات ...               تا اینکه لای لای تو با او چه ها کند

یادش بخیر مادرم از کودکی مرا                        می برد تکیه، تکیه که نذر شما کند

یادم نمی رود که مرا فاطمیه ها                            می برد با حسین شما آشنا کند

 در کوچه های سینه زنی نوحه خوان شدم               تا داغ سینه ی تو مرا مبتلا کند

مادر ! دوباره زخم شما را سروده ام                     باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:

یک شهر ، خشم و کینه ، در آن کوچه مانده بود       دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی کنم که رمق داشت دست تو                        مجبور شد که دست علی را رها کند...

تو روی خاک بودی و درگیر خار بود                 چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند

نفرین نکن ، اجازه بده اشک دیده ات                   این خاک معصیت زده را کربلا کند

زخمی که تو نشان علی هم نداده ای                      چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند

 باید شبانه داغ علی را به خاک برد                        نگذار روز ، راز تو را برملا کند...

گفتند فاطمیه کدام است ؟ کوچه چیست؟               افسانه باشد این همه ؛ گفتم خدا کند

با بغض، مردی آمد از این کوچه ها گذشت             می رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد                 پایان شعر بود که توفان شروع شد

شاعر : حسن بیاتانی

 

 

دلت می آید؟

مرو ای بانوی تب دار دلت می آید؟ 
من وتنهایی وتکرار دلت می آید؟
توفقط سعی نمودی که مسافر باشی
حیدرو این همه اصرار دلت می آید؟
مامگرقول ندادیم که با هم باشیم
من شوم بعدتو بی یار دلت می آید؟
وقت تنهای من سنگر من بودی تو 
حیدرواین همه اشراردلت می آید؟ 
چند وقتی است به من یه طرفی می نگری 
میکنی پوشش اسراردلت می آید؟
زود باید همه ی قائله را جمع کنم 
من بمانم در ودیوار دلت می آید؟
بعد تو سهم من این است ازاین مردم شهر 
خنده بر حیدر کرار دلت می آید؟
هر کجا میخ ببینم من همان جا مردم 
من بمانم در و مسمار دلت می آید؟
چشم وا کن بنگر دختر خود زینب را 
که شده بر تو پرستار دلت می آید؟
زینبم رابخدا دیده تر می آید 
بستن زخم به زینب چقدر می آید.
دیده بر سینه ی انسیه حورا یک زخم
بسته با پارچه ای سینه ی زهرا یک زخم
روزها میگذرد حادثه ها می آید
روزگاری که ببندد سربابایک زخم

روزگاری که جگرپاره حسن میمیرد
وبسوزاندهمانجاحسنش رایک زخم
روزها میگذرد کربوبلا می آید
آن دمی که بزنند ابروی سقا یک زخم
زخمهایی که ببیند به تمام عمرش
چاره دارند همگی فاطمه الا یک زخم
حرمله تیرسه پر سینه ی فزرندم حسین
می رسد تا به فلک ناله ی دلبندم حسین

 محسن داداشی 

 

 

 

 

 

 

نوکری رسم است

در آن قبیله که یک عمر نوکری رسم است

به اسم اعظم تو کیمیاگری رسم است

 غلام ایل و تبارت شدم ز کودکی ام

که در قبیله ی تو ذره پروری رسم است

 حرم نداری و وقتی نمی شود بپرم

شکسته بال شدن چون کبوتری رسم است

 سلام دادن ما بر قد شکسته ی تو

در این حسینیه ها پای هر دری رسم است

 شبیه گریه ی تو گریه های مادرها

زداغ کوچه فقط زیر روسری رسم است

 ز چشم زخمی خود کار میکشی بانو

حسین و گریه بر او روز آخری رسم است

 مرا ز کوچه به گودال نیزه ها بردی

گریز روضه زدن جای دیگری رسم است

 شکست پهلوی مردی میان یک گودال

که سهم بردن از ارث مادری رسم است

 

 

 

 

دو بیتی                                      

  من بودم باب هل اتی را بستند

امکان رسیدن به خدا را بستند
ای کاش بمیرم که خجالت زده ام
من بودم و دست مرتضی را بستند***
عمریست رهین منت زهرائیم
مشهور شده به عزت زهرائیم
مُردیم اگر به قبر ما بنویسید
ماپیر غلام حضرت زهرائیم***
ما زنده به لطف و رحمت زهرائیم
مامور برای خدمت زهرائیم
روزی که تمام خلق حیران هستند            

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 14 فروردین 1393 ساعت 16:58

امیر پیامنی پنج‌شنبه 29 اسفند 1392 ساعت 21:43

با سلام عید نوروزرا بر شما و خانواده محترمتان تبریک می گویم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.